محل تبلیغات شما

http://mbasiji.mihanblog.com

ناگهان هیاهوی بچه ها قطع شد . مادر ، سراسیمه به حیاط دوید . محمد حسین با سری شکافته و خونی که از سر و صورتش می ریخت ، با خونسردی ایستاده بود . مادر ، هراسان و اشک ریزان خود را به او رساند و کمک خواست .

مدتی بعد ، محمد حسین را به بیمارستان رساندند و تا زمانی که زخمش را بستند و بازگشت ، حتی قطره ای اشک از چشمانش سرازیر نشد . داوود که خود را مقصر می دانست ، غمگین بود . با زبان و نگاه ، بارها از بردادرش دلجویی کرد و از او عذر خواست . محمد حسین که سعی داشت خودش را شاداب نشان بدهد ، به او فهماند که این اتفاق خواست خدا بوده و به خیر گذشته است .

اهل خانه برایش دلسوزی می کردند ، چرا که می دانستند اگر محمد حسین به جای آن ها بود ، بیش تر دل می سوزاند و مهربانی می کرد .

-          امروز که گذشت . فردا هم استراحت کن .

-          یعنی غیبت کنم ؟

-          نه پسرم ! بابا گواهی پزشکی گرفته .

محمد حسین با بی میلی در خانه ماند و به مدرسه نرفت . نزدیکی های ظهر بود که صدای در بلند شد . حسن با شادی و هیجان به طرف در رفت ، اما نتوانست آن را باز کند .

- مادر ! انگار با شما کار دارند .

زهرا چادر مادرش را به دستش داد و منتظر ماند .

-          دخترم ! خودت برو ، شاید همسایه ها باشند .

زهرا چادرش را سرش کرد و به طرف در رفت .

-          منزل حاج آقا فهمیده ؟

-          بله ، بفرمایید .

صدا ، ناآشنا بود . زهرا به سرعت جواب داد و در را باز کرد .

-          سلام خواهر ! من علیزاده هستم ، معلم محمد حسین .

-          سلام ، بفرمایید خواهش می کنم ، بفرمایید .
خیلی ممنون ، بفرمایید بچه ها .

http://mbasiji.mihanblog.com

آقای علیزاده ، چند نفر از بچه ها را که همراهش بودند به داخل راهنمایی کرد و خودش بعد از همه پا به حیاط خانه گذاشت .

آن ها تا اذان ظهر نشستند و هنگام رفتن با او روبوسی کردند .

ساعتی از ظهر گذشته بود که پدر به خانه آمد . دسته گل زیبایی که روی طاقچه بالای سر محمد حسین گذاشته بودند ، خودنمایی می کرد و با او حرف می زد : " ما هم می دانیم که محمد حسین کیست و مثل شما به او افتخار می کنیم . " مادر با اشتیاق تمام ماجرا را برای همسرش تعریف می کرد و به خود می بالید ، اما پدر از همه چیز خبر داشت .

او هنگام صبح و قبل از رفتن به مغازه ، به دفتر مدرسه رفت . می خواست هم گواهی پزشکی را بدهد و هم اجازه بگیرد . انجام ندادن این کار را بی احترامی به آموزگار و پسرش می دانست . آقای علیزاده با دقت و خوش رویی حرف های آقای فهمیده را شنید و از حادثه ای که برای محمد حسین اتفاق افتاده بود ، متاسف شد و گفت :

-          ان شاءالله همین امروز به ملاقاتش می رویم . من و هم کلاسی هایش خیلی به او عادت کرده ایم .

پدر به مغازه آمد و تا اذان ظهر که کارش را تعطیل می کرد ، حتی لحظه ای تصویر آقای علیزاده و حالت نگاهش را فراموش نکرد .

-          حاج آقا ! فکر نمی کردم به این زودی بشناسندش .

-          فاطمه خانم ! اتفاقاً همه بچه ها دوستش دارند .

-          پس چرا کتکش زده بودند ؟

-          خیلی از دوستی های واقعی با دعوا کردن شروع شده . چند ماه پیش کسی محمد حسین را نمی شناخت ، اما حالا وضع خیلی فرق کرده . آقای علیزاده از محمد حسین رضایت داشت . می گفت به او عادت کرده اند . بقیه معلم ها هم همین طور .

-          خدا را شکر .

منبع: کتاب شهید فهمیده

تهیه و تنظیم: وبلاگ بسیجی مخلص

http://mbasiji.mihanblog.com

در مورد شال و روسری با هم بدانیم

دانستنی های در مورد زیورآلات نقره با هم بدانیم

آیا تجربه کاربری بر سئو سایت تأثیر گذار است؟

، ,          ,محمد ,حسین ,ها ,هم ,محمد حسین ,به او ,کرد و ,، بفرمایید ,آقای علیزاده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک سایکوپات Quality Chinese White Granites,Interior And Exterior Decoration,Wooden Grain Marble For Sale Elizabeth's memory Shawn's blog Manuel's style boooorovipan protalprowboot pterinbycal bansmenwhefi سبک زندگی ایرانی