محل تبلیغات شما
به منظور پاسداشت رحلت مادر بزرگوار شهید فهمیده مروری داریم بر خاطرات این مادر صبور از فرزند عزیزش، محمد حسین فهمیده
یک بار که محمدحسین کوچک‌تر بود، برای کاری هرچه صدایش زدم، پاسخی نداد! بعد از مدتی از آشپزخانه بیرون آمد. گفتم کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟» به شوخی گفت سر قبرم بودم!» گفتم یعنی چه؟ مگر می‌شود قبرت در آشپزخانه باشد؟» گفت نه مامان، قبر من در بهشت زهرا قطعه 24 است» گفتم محمدحسین تو هنوز بچه‌ای، زمان شهادتت نیست که قبرت را مشخص می‌کنی!» گفت نه مادر، اینطور می‌شود».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: اوایل جنگ پاوه بود که محمدحسین گفت می‌خواهم برای عروسی خواهر دوستم به خرمشهر بروم» او حتی ناهار نخورد. سریع آماده شد و یک پیراهن و جوراب برداشت و با دوستش رفت. ما هم با خیال راحت 2 روز بعد از آن با بچه‌ها به مهمانی رفتیم.

وی ادامه داد: آن روز که مهمان بودیم، چند پاسدار دنبال من آمدند. چادر دختر بچه‌ها را روی سرم انداختم و جلوی در رفتم، دیدم در اتومبیلی حسین جلو نشسته و گویا چند پاسدار در عقب مراقب او هستند! به من گفتند خانم، ما باید شما را به کمیته امام ببریم» خیلی ترسیدم، سریع چادرم را عوض کردم و برگشتم. پرسیدم محمدحسین! اتفاقی افتاده؟» سریع گفت نترس مامان چیزی نیست، این پاسدارها دوستانم هستند».

مادر شهیدان فهمیده گفت: در کمیته به او گفتند که باید امضا کنی از کرج خارج نشوی. گویا به او گفته بودند باید از حضور در جبهه منصرف شود. او هم گفته بود شما برادرهای من هستید و من نمی‌خواهم شما را فریب دهم اما امضا نمی‌دهم که از کرج خارج نشوم. هر وقت رهبر اعلام کند به بسیجی نیاز است من نفر اول می‌روم. اما از بنده امضا گرفتند.

وی ادامه داد: وقتی از کمیته خارج شدیم به محمدحسین گفتم مادر چه کرده‌ای؟ من خجالت کشیدم که مرا با پاسدارها از خانه بردند». گفت مامان خجالت چرا؟ خدا می‌داند من کجا می‌روم»؛ در کمیته هم به من گفتند مراقب فرزندتان باشید و ببینید کجا می‌رود.

مادر شهیدان فهمیده اظهار داشت: بعد از مدتی برنامه‌ریزی کرد و وقتی همه آماده اعزام به خرمشهر بودند، با یکی از دوستانش خودشان را لای چادرها پنهان کردند و همراه آنها رفتند. وقتی از شهر رفتند به رزمنده‌ها گفته بودند ما می خواهیم به شما کمک کنیم و برایتان آب و نان آماده کنیم.  

وی یادآور شد: بعد از مدتی که محمدحسین رفت، یک شب وقت شام رادیو اعلام کرد یک نوجوان سیزده ساله به خودش نارنجک بسته و زیر تانک رفته و شهید شده است. به دلم افتاد این بچه 13 ساله حسین من بود. همسرم گفت خانم این چه حرفی است؟ این جوان در خرمشهر شهید شده، حسین آنجا نیست. من اگر چنین پسری داشتم خدا را شکر می‌کردم».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: آن قدر نگران بودم که پسر بزرگم گفت من می‌روم و او را پیدا می‌کنم که خیال شما راحت شود. بعد از چهار روز چند پاسدار آمدند. پرسیدم از حسین خبر آوردید؟» شناسنامه حسین را نشان داد و گفت این بچه شماست؟» گفتم بله» گفت مطمئن هستید؟» گفتم چه حرفی می‌زنی؟ خب مشخص است که پسر من است» گفتند شهید شده و من دیگر چیزی نفهمیدم.

وی اظهار داشت: مدتی بعد از شهادت محمدحسین، پسر بزرگم گفت مادر محمد حسین راه خوبی را رفته، من هم می‌خواهم به جبهه بروم». به او گفتم من دیگر طاقت ندارم» گفت نترس اتفاقی برایم نمی‌افتد؛ من نه شهید می‌شوم و نه زخمی، برمی‌گردم» سه ماه بعد جنازه او را هم برایم آوردند.
منبع: مشرق نیوز

در مورد شال و روسری با هم بدانیم

دانستنی های در مورد زیورآلات نقره با هم بدانیم

آیا تجربه کاربری بر سئو سایت تأثیر گذار است؟

حسین ,مادر ,گفتم ,فهمیده ,شهید ,هم ,بعد از ,ادامه داد ,شهیدان فهمیده ,مادر شهیدان ,که محمدحسین ,مادر شهیدان فهمیده ,شهیدان فهمیده ادامه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Claribel's game مهندسی -مذهبی-جالب وخواندنی eninemdeo ⚫ amazingly world ⚫ فرمول های جالب ریاضی sleepdulecbu نت سبز فعالیت ها پژوهشی حوزه علمیه مهدیه(عج) تربت جام فایل اکی مرجع فروش و خرید انواع پایان نامه ، تحقیق ، مقاله ، پروژه ، ترجمه ، پاورپوینت ، انواع طرح های کسب و کار و ... حضرت آیت الله قنبر مشفق لاهیجی